در تخیلاتش همیشه فکر میکرد که یک مادر چشم به راه قدم های اوست ...!
ولی نه مادری، نه چشمی، نه گوش و بنا گوشی !
و نه حتی پا و دمپایی ای که با آن قدمی بردارد ...
تنها داشته اش دلی سوخته از دودِ دودکش ماشین های این شهر جهنمی بود.