چه سرّی هست که هر وقت دلگیر روزگار و بهانه گیر ایامم، در خواب و رویا دعوت به مهمانی ام می کنی؟

من که آمدم جانم به قربانت ولی حالا چرا گونه های این غلام سیاهِ روسیاهِ پاپتی را می بوسی؟

بوسه ی تو مزد کدام کار من است ؟

حقیقتاً بوسه هایت برایم شمد عشق است و از بوسه بگذریم، دستانت...

دستان گرمت چه آرامشی دارد کدخدای من

تو را به تبسم آسمانی لب هایت که آرام دل من است، دعایم کن ...


پی نوشت: رهبر من، کدخدای من.