سلامی از عمق وجود به آن سکوتی که طنین پژواکش از لا بلای کوه‌ها، بذر آرامشی دشمن شکن را در وجود آزادمردمان جهان کاشت تا با رگ‌هایشان بر تیغه‌ی شمشیر ظلم و استکبار کوبیده و با سینه‌هایشان به مصاف سر نیزه‌های ضلالت برخیزند و در سایه‌سار عزت، سلاح غیرت و مقاومت را بر پیشانی مستکبرین تاریخ نشانه بگیرند.

ای که اندوه زیبای نبودنت، در وجودم جوانه‌ای بی‌پایان نشاند و در مردابم آرامشی طوفانی بر انگیخت و دستم را به دست جزر و مد سپرد تا با عبور از شط انزوا و دشت شقایق‌ها به سنگرهای اطراف خطوط مقدم روانه شوم و پس از ملحق شدن به شکوفه های شقایق زده، آرامش را به اسارت گرفته و با استتار در پشت خاک ریز دنیا و شلیک صاعقه‌ها، نهر تا بحر را از تمدن شیطانی پاک‌کرده و تاریخ دنیا را از اول انشا کنیم.

اکنون در شبانگاه مهتابی حسرت، کنار بوته‌ی اندوه به چشمانت می‌اندیشم که با نگاهی حماسه بار به من شیوه‌ی شمشیرزنی و پیمودن قرون و طریقه‌ی عبور از روزگاران را آموخت و جاذبه‌ی جاودانه‌اش مرا از دیار صورت‌ها به دیار معنا کشاند و به مومیایی من تکلم بخشید و زنگ همه‌ی کاروان‌ها را در بیابان‌های سرنوشتم به صدا در آورد و سینه‌ام را میدان پر آشوب ترین جنگ‌های جهانی ساخت!

اگر چه که آموختی در غروب نیایش، خروش گلدسته‌ها را در بغض محراب‌ها بجویم و شهادت، قربانی انسان در پای حقیقت و خط شکنی روح در نبرد تن است؛ ولی مرا دیگر امشب خاموشی و شنیدن فلسفه بس است! چون پشت سفسطه‌ها فرود آمده‌ام و به زادگاهم که آبادی فطرت است بازگشته‌ام و می‌خواهم در کوچه‌های تنهایی، تو را با فصیح‌ترین سکوت‌ها صدا بزنم تا بلکه به استقبالم بیایی و مرا در آسمان‌خراش زیرزمینی‌ات شبی مهمان کنی و بگویی که چرا تصویر تو در آیینه‌ها پیدا نیست و چگونه معادلاتت، صورت نخبگان کفر و ظلم و ستم را با سیلی تحقیر کبود کرده است؟ چرا وقتی سر به سجاده می نهی خروش ابرها بر می‌خیزد؟ و چرا در هنگام قنوت تو شلاق آذرخش بر سر مستکبرین فرود می‌آید؟ و چرا در تشهد و سلامت، آرامشی پس از طوفان پدید می‌آید؟ و چگونه در یک چشم به هم زدن کبوتران ابابیل، سایه می‌شوند؟

می دانم جواب این سؤال‌ها یک کلمه نیست! اما اصلاً بیا و در این آبادی، مرا در دانشگاه دارالمجانین ثبت‌نام کن! می‌خواهم در رشته‌ی سکوت محض، تخصص فریاد بی‌صدا بگیرم و وقتی «انقلاب اسلامی و ریشه های آن» را تدریس می‌کنی، در یک لحظه، لیلای حرف‌هایت حرمت و حیا را فراموش کرده و سراپرده‌ی آیینه را شکافته و با چشمکی، مرا مجنون کند و تو بگویی که الفبای عاشقان اشک و آه است و در عشق باید با حروف سرخ سخن گفت و عشق همان معاهده‌ی الهی انسان با ابدیت است...

 

30 بهمن 1394 ساعت 5 و 45 دقیقه صبح